-:اما باید گوش بدی.
-:
خواهش می کنم نیکا الان نه...
-:
اما من باید بگم...
معین در حالی سعی می کرد خشمش را کنترل کند به طرفش برگشت.
-:
چی می خوای بگی نیکا؟ اینکه با یه پسر غریبه میری شمال؟یا اینکه به من دروغ میگی؟
-:
من دروغ نگفتم!
معین به چشمانش خیره شد و گفت:واقعا؟
-:
معین من فقط نگفتم شاهین هم همراهمون بود.
معین پوزخندی زد و گفت: خیلی چیزای دیگه هم نگفتی. اونطور که تعریف می کرد خیلی بهتون خوش گذشته.
-:
معین شاهین دروغ می گفت.
معین کلافه به طرف دستشویی رفت و در همان حال گفت: نمی دونم نیکا.حرفات گنگه.

 

 

********

 


با کلافگی به نیکا که گوشه ی تخت جمع شده بود نگاه کرد. صدای ملایم گریه اش که سعی می کرد خفه اش کند در اتاق پیچیده بود.
دقایقی چشم روی هم گذاشت اما نمی توانست بی تفاوت باشد.دوستش داشت بیشتر از انچه فکرش را می کرد.
به ارامی به او نزدیک شد.به طرف خودش کشید...نیکا مقاومت می کرد....زمزمه کرد:بیا اینجا.
نیکا به طرفش برگشت و در حالی که سعی می کرد صورتش را پنهان کند سرش را در بالش فرو کرد.
معین دستش را زیر سرش گذاشت.در اغوشش فشرد و گفت: گریه نکن.
نیکا هق هقش بالا رفت.
او را بیشتر به خود فشرد و گفت: واسه چی گریه می کنی؟
-:
من خیلی تنهام.من کاری نکردم...شاهین دروغ می گفت.
-:
مگه من مردم تنها باشی؟
-:
معی.....ن.
-:
جونم؟!گریه نکن خانمی...
-:
باور نمی کنی؟
-:
نمی دونم نیکا.فراموشش کن...
-:
اما من...
-:
بعدا در موردش حرف می زنیم...گریه نکن...
نیکا با اخم سعی کرد از اغوشش بیرون بیاید.
معین او را محکمتر گرفت و گفت: شیطونی نکن.بگیر بخواب.فردا باید برم بیمارستان... در مورد شاهینم فردا نرو دانشگاه...
نیکا دست از جنب و جوش کشید و گفت: چرا؟
-:
باید از شاهین دور بمونی....اگه می خوای باورت کنم فردا نرو دانشگاه....
-:
نیکا سکوت کرد.
-:
باشه نیکا؟
-:
هووووم....باشه.
-:
ناراحت شدی؟
نیکا با کمی درنگ گفت:نه...
-:
یه کاری کن باور کنم اون ادم بده هست...سعی نکن با لجبازی زندگیمون و خراب کنی.
-:
من لجبازی نمی کنم...
معین با شیطنت گفت:مطمئنی؟
نیکا پاسخی نداد.معین بوسه ای بر موهایش زد و گفت: بخواب.

سردرگم مانده بود چکار کند....نفسی عمیق کشید و به سمت در رفت.....تا پایش بیرون گذاشت باران آرام آرام شروع به باریدن کرد....لبخندی زد و دستانش را باز کرد.....باران تند تر بارید....چشمانش را بست و چند دور دور خودش چرخید....شادمانه خندید و ایستاد....داد زد:-بارااان بباااار در همین حین سنگینی چیزی را روی شانه هایش احساس کرد....چشم هایش را باز کرد و کتی را دید که روی شانه هایش بود....به عقب برگشت وبا دیدن شاهین جاا خورد...
-
سلام خانوم خوشگله...چطوری؟
نیکا اخم کرد و گفت
-
ببین شاهین من هی هیچی بهت نمیگم تو پررو میشی ...از اینجا برو و دیگه برنگرد واگرنه...
شاهین خیلی جدی به نیکا خیره شد و گفت
-
ببین نیکا ....
-
نیکا بی نیکا....میدونی تو این چند روز چیکار کردی؟؟ زندگیمونو بهم ریختی میفهمی؟؟
شاهین سکوت کرد....فقط صدای قطرات باران را میشنیدند...
-
مگه....مگه نگفتی این یه...عروسیه مصلحتیه؟
نیکا پوزخندی زد و گفت
-
بود....ولی الان معین همسرمه....و من خیلی دوستش دارم میفهمی؟؟
شاهین دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان ماشین معین در کوچه پیچید....شاهین لبخندی شیطنت بار زد و گفت
-
ولی من ازت دست نمیکشم...و نیکا را به سمت خود کشید....نیکا نمیخواست از خود ضعفی نشان دهد پس هیچگونه عکس العملی نشان نداد....شاهین سرش را نزدیک کرد که در همین حین معین از ماشین پیاده شد و داد زد
-
حالم ازت بهم میخوره پست فطرت... وبه سمت شاهین آمد....نیکا با درماندگی به معین نگاه کرد....واقعا نمیدانست چی بگوید....چشم هایش را بست و باز کرد....معین و شاهین با هم دعوا میکردند.....معین از یقه ی شاهین گرفت و او را به دیوار کوفت
-
از جون ما چی میخوای پست فطرت؟؟
شاهین لبخندی از سر خونسردی زد و گفت
-
میدونی این سوالو من باید ازت بکند....آخه میدونی همین الان از نیکا پرسیدم عروسیتون مصلحتیه ؟گفت آره بابا پسره ی احمق فکر کرده واقعیه....میدونی نیکا عاشق منه نه تو....
نیکا داد زد
-
خفه شو دروغ گو....چی از جون من میخوای؟؟ اگه حرف میزنی راست حسینی حرف بزن...
معین یقه ی او را ول کرد و به سمت نیکا چرخید به کُتی که روی شانه هایش بود نگریست و پوزخند زد
-
خب خوبه دیگه تو دانشگاه همدیگه رو نمیبینید اومدین جلو درخونه....نیکا دیگه نبینمت فهمیدی؟؟؟
قطرات اشک از چشم هایش جاری شد...دهن باز کرد تا چیزی بگوید که معین داد زد
-
فهمیدی؟؟؟
بغض نیکا شکست و گریه اش به هق هق تبدیل شد....برای معین سخت بود نظاره گر این صحنه باشد ...پس در را باز کرد و وارد شد و محکم آن را به هم کوفت....نیکا همانجا نشست و زار زار گریه میکرد....او معینش را از دست داده بود...آن هم برای همیشه....
شاهین به سمتش رفت اما نیکا داد زد
-
از اینجا بروووو .....ازت متنفرم دروغ گو....
شاهین با خود فکر کرد الان وقت خوبی برای صحبت نیست پس به سمت ماشینش رفت و گازش را داد و از آنجا دور شد....
*******
نیکا آرام آرام گریه میکرد....عسل موهایش را نوازش کرد و گفت
-
اشکال نداره....یه روز میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده....میدونی...گاهی عشق خودش انتقامشو میگیره....
نیکا با بغض گفت
-
منو از خونش بیرون کرد....حتی در رو روم باز نکرد...ازم ....متنفره....
عسل آهی کشید و گفت
-
اشکال نداره ......خودم وسایلاتو میارم....
******
عسل زنگ در را فشرد...
-
کیه؟
-
منم عسل دوست نیکا....
معین در را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت
عسل وارد خانه شد و با دیدن ساک پوزخندی زد و گفت
-
خوبه دیگه....پسره اومده یه کلکی زده شما هم که...
-
اینا وسایلاشه...کتاباشم هست...تو حساب بانکیش پول واریز میکنم...خداحافظ
عسل با خشم فریاد زد
-
تو چی فکر کردی؟؟ فکر کردی نیکا یه هرزه است؟؟نه جانم...اون یه دختر معصومه....اشتباه بزرگی کردی.....
-
خداحافظ!
عسل ساک را گرفت و با خشم از خانه بیرون زد

************

نیکا در گوشه ی دیگر کلاس نشست و مثل مجسمه به روبه رو خیره شد....افکارش آنقدر آزارش میداد که نمیدانست چکار کند....معین فقط گفته بود پول واریز میکند....همین؟؟ پس او فکر میکرد نیکا اورا به خاطر پولش میخواست؟؟؟پس معین...او نمیدانست از کی متنفر باشد معین زودباور یا شاهین دروغگو.....
-
سلام
جوابی نداد میدانست اگه جوابی بدهد اورا میکشد...
-
نمیخوای حرف بزنی؟
-
از اینجا برو.....خواهش میکنم...تو زندگیمو نابود کردی...همین کافی نبود؟؟اومدینمک رو زخمم بپاشی؟؟
-
ببین نیکا..من واقعا دوستت دارم..اگه با من بیای خوشبخت ترین میشی...میفهمی؟؟
نیکا پوزخندی زد و گفت
-
چه شکلی کسی که آدمو بدبخت کرده میتونه خوشبختش کنه؟؟؟ اوداشت نیکا را عصبانی میکرد درهمین حین آقای سامانیان وارد شد و شروع به توضیح دادن درس کرد....
-
ببین نیکا....من واقعا عاشقتم...خواهش میکنم
-
بس کن...اگه عاشقمی ولم کن...منو به حال خودم رها کن
-
نیکا
نیکا عصبانی شد و داد زد
-
نیکا و کوفت نیکا و مرگ....بسه.....خسته ام....دیووونه ام کردی...واز جایش بلند شد و با گریه از کلاس بیرون رفت
سپیده آهی کشید و با خود فکر کرد
-
صد بار باهاش حرف زدم ولی نمیخواد گوش بده....خدا این شاهینو لعنت کنه....
*********

تقه ای به در خورد و عسل وارد شد
-
چیزی لازم نداری؟
-
نه...ممنون...
-
حالت خوبه؟
-
آره...خوبم
-
نیکا بس کن...به خودت یه نیگا بنداز ...شدی مرده ی متحرک...معین از دستت رفت خب خداروشکر....اصلا لیاقت تورو نداشت....تو بیشتر از اینا می ارزی.....نیکا پاشو یه کاری کن....اون واقعا لیاقتتو نداره.....
نیکا در خورد فرو رفت....شاید راست میگفت...معین ارزشش را نداشت.....شاید هم داشت.....
**********
موبایلش زنگ خورد
-
بله؟
-
خانوم شریف؟
-
بله امرتون
-
از شرکت زنگ میزنم...شما برای کار قبول شدین....از فردا میتونید بیاین شرکت
نیکا لبخندی زد و گفت -مرسی.....حتما میام....
-
باشه خداحافظ

پشت میزش نشست....نگاهی به اتاق انداخت...اتاقی شیک که پنجره اش از هرچیزی بیشتر جلب توجه میکرد...به بیرون نگاه کرد...پنجره آن قدر بزرگ بود که میشد گفت یک سمت دیوار را مخصوص پنجره است....با لبخندی از سر رضایت گفت..
-
ممنون اتاقش عالیه....
طبائی لبخندی زد و گفت
-
خواهش عزیزم...کارت از فردا شروع میشه...از راس ساعت نه میای تا ساعت دو بعد از ظهر اینجایی باشه؟
نیکا سری تکان داد و گفت
-
باشه...حتما
**********
گوشی اش را برداشت
-
الو
-
سلام نیکا....منم سیا
نیکا نفس عمیقی کشید و گفت
-
سلام...چطوری؟؟کجا رفتی بی خبر؟
سیا لحظه ای مکث کرد و گفت
-
با سارا رفته بودیم...شمال....ببینم چی شده؟؟ چرا معین اینجوری شده؟
نیکا چشم هایش را بست و گفت
-
چه شکلی/؟
-
تو یک کلمه بهت میگم....داغون شده!
نیکا با بغض گفت
-
اون واقعا احمقه...میدونی فکر میکردم بیشتر از اینا بهم اعتماد داره....اون منو بدون محاکمه محکوم کرد...
سیامک لبخندی زد و گفت
-
تو هم واسه همین رفتی؟
-
نه....من نرفتم...پرتم کرد بیرون...میدونی حتی نذاشت وسایلامو جمع کنم....زیر بارون تک و تنها مونده بودم...
-
متاسفم...اگه زودتر خبردار میشدم حتما میومدم....حالا از اول تعریف کن چی شد...
نیکا همه چیز را بی کم و کاست تعریف کرد و در آخر اضضافه کرد
-
فکر کنم فکر میکنه من یه...یه هرزه
-
نیکا خواهش میکنم....از این حرفا نزن






****************
به درماندگی تقه ی محکمی به در زد....صدای سامانیان راشنید
-
بیا تو...
آهسته در را باز کرد و گفت
-
سلام استاد....من
نیکا فکر میکرد سامانیان با لگد پرتش میکند بیرون اما.....لحن سامانیان و رفتارش باعث شد نیکا چشم هایش تا جایی که جا دارند گرد شود
-
بیا تو....اشکال نداره...
نیکا تشکری کرد و به سمت جایش رفت....نگاهی به ساعت انداخت....حدود یک ساعت از کلاسش مانده بود...
******
سلام میخواستم حساب بانکیمو چک کنم.....
-
بله شماره بانکیتون
-4590...
-
تو حساب بانکیتون...حدود چهل میلیون و دویصت هزارتومن پول هست ....
نیکا آب دهنش را قورت داد و گفت باشه....ممنون...
زیر پتویش خزید و با خود فکرکرد..
-
نمیتونم سربار عسلینا باشم...با حقوق این ماهم و حساب بانکیم خونه میخرم..
********
به عکس معین درموبایلش خیره شد....دلش برای چشم های خاکستری او تنگ شده بود....ناخود آگاه شماره ی معین را گرفت
پس از چهار بوق پی درپی گوشی را گرفت اما حرف نزد...فقط صدای نفس هایش را میشنید....نیکا آهی کشیدو گفت
-
ببین....میخوام بگم واقعا چه اتفاقی افتاده بود....من اونجور که تو فکر میکنی نیستم من
معین سکوتش را شکست و گفت
-
من خوب میدونم تو چه جور آدمی هستی...دیگه زنگ نزن وبعد از آن صدای بوق ....
اشک درچشمانش حلقه زد....معین ارزشش رانداشت...شاید هم داشت...
******
بالاخره حقوقش را گرفت....از شرکت بیرون آمد با خود فکرکرد باید هرچه زودتر خانه بخرد...
****
خب چطوره خانوم؟
نگاهی به اطراف انداخت...خانه ای کوچک و ساده دو خوابه....خوب بود....حتی میشد گفت عالی بود...
-
خوبه همینو میخوام...
**
بالاخره جابه جه کردن وسایل تمام شد....عرقش را پاک کرد و با رضایت به همه جا نگریست..خوب بود...در همین حین زنگ در خورد...با تعجب به سمتش رفت ودر را باز کرد با دیدن سیامک و سارا لبخندی زد و تعارف کرد...
-
به به...چه خونه ای ....ماشالله کم نمیاری ها...
-
مرسی عزیزم....تو چطوری سارا؟؟
-
خوبم عزیزم...اومدیم باهات حرف بزنیم...
-
باشه...همه روی مبل نشستند...نیکا سکوت را شکست و گفت
-
خب؟؟
سیا تک صرفه ای کرد و گفت
-
ببین....اگه وضع اینجوری پیش بره....هردوتون نابود میشین...میدونی که چی میگم؟؟
نیکا پوزخندی زد و گفت
-
من همون لحظه نابود شدم وقتی فهمیدم معین دیگه دوستم نداره......من نابود شدم...میفهمی؟
-
نه ببین تو اشتباه میکنی...معین عاشقته...اگه نبود که الان حال و روزش اینجوری نبود...
-
ببین همه چیز بین من و اون تموم شده....خودش همینو میخواد.....
*******
-
ببین شاهین دست از سر کچل من بردار باشه؟
-
نیکا من نمیتونم...دست خودم نیست..این مدت اگه دووم آوردم فقط بخاطر خودت بود...نیکا درکم کن...من بخاطر عشقم به تو
-
بسه....من ازت متنفرم...تو نابودم کردی...حالا هم دست از سرم بردار....به اطراف نگریست...اتوبوس هنوز نیامده بود...آهی کشید و سرش را پایین انداخت
-
نیکا خواهش میکنم گوش کن...درهمین حین بوق ماشین راشنید سرش را بالا گرفت و با دیدن سامانیان کم بود شاخ دربیاورد
-
خانوم پاک نژاد....بیا سوارشو میرسونمت....
نیکا نمیخواست همچین فرصت خوبی را برای خلاصی از دست شاهین احمق بدهد پس با لبخندی پر از سپاس در صندلی جلویی جا گرفت...
ماشین به راه افتاد.....هردو سکوت کرده بودند...نمیدانستند چی بگویند..نیکا نفس عمیقی کشید و گفت
-
ممنون...این پسره هی مزاحمم میشد...میدونید که...
سامانیان وارد خیابان اصلی شد و گفت
-
کاری نکردم...خب آدرس منزلت؟
-
خیابان...
باز هم سکوت.....در ذهن مغشوش نیکا افکار زیادی بود....
-
رسیدیم....
نیکا به نرمی پیاده شد و گفت
-
ممنون آقای سامانیان
سامانیان لبخندی زد و گفت
-
کاری نکردم....به سلامت
**********
معین خسته روی کاناپه ولو شد.اعصابش بهم ریخته بود اما نگران نیکا بود.بلند شد مثل این چند شب به محل کار جدید نیکا رفت.
تازه رسیده بود که نیکا از شرکت خارج شد.ارام به دنبالش رفت. نیکا به ایستگاه اتوبوس رسید.معین در جایی که بتواند کاملا او را زیر نظر بگیرد ماشین را متوقف کرد.
دقاقیقی بعد اتوبوس رسید.
نیکا هم به همراه مسافران سوار شد.با حرکت اتوبوس معین هم به دنبالش حرکت کرد.
در همین حین زنگ گوشی اش به صدا در امد.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت.دکمه پاسخ را فشرد
-:
سلام .
-:
سلام سیا.
-:
خوبی؟
-:
می گذره!
-:
از دست شما دوتا.
-:
چطور مگه؟
-:
با نیکا حرف زدم.
-:
خب که چی؟
-:
معین اون مقصر نیست...
-:
نمی خوام بشنوم سیا.خودم دیدم.اون پسره جلوی خونه من چیکار می کرد؟
-:
معین داری قضاوت می کنی.
-:
سیا باور کن خیلی راه اومدم.تمام مدتی که شمال بودین این پسره شده بود بلای جونم. نمی تونم بگم نیکا مقصره اما فکر اینکه از سر لجبازی می خواسته به طرف اون بره داره عذابم میده.نمی تونم حرفهاش و فراموش کنم.همش تو گوشمه.
-:
اما باید باهاش کنار بیای.اونم همین و می خواد.
-:
سیا بهم وقت بده.
-:
اما این وقت نیکا رو نابود میکنه.خودتم از اون بدتر
-:
نیکا...
-:
معین هر دوتون دارین از بین میرین.اصلا چند وقته مطب نرفتی؟
-:
نمی دونم...امروز چندمه.
سیا پوزخندی زد و گفت:می بینی...تو حتی روزاتم فراموش کردی...
شما دارین با زندگیتون چیکار میکنین؟....خودت و تو اینه دیدی؟امروز صبح که دیدمت شاخ در اوردم....
-:
سیا....حالم خوش نیست....بزار به درد خودم بسوزم....
-:
باید باهم حرف بزنیم...
-:
باشه بعد...الان کار دارم.
-:
خیلی خب...فعلا خداحافظ.
-:
سیا...
-:
بله؟
-:
مواظب نیکا باش.اگه چیزی لازم داشت...
-:
می دونم حواسم بهش هست.اون الان فقط به تو احتیاج داره...

**********

روی تخت به پهلو دراز کشیده بود و به عکس نیکا روی پا تختی نگاه می کرد. اشک در چشماش جمع شده بود. در این مدت به حضورش عادت کرده بود.جای خالی ش و در خونه احساس می کرد.امانه....این عادت نبود...نیکا نبود و او اشفته بود... عشقش نبود تا درو اغوشش پناه بگیره.... سر درد در این مدت ارامش نگذاشته بود...
نگاهش را به چشمان ابی نیکا دوخت.چقدر برای این چشمها دلتنگی می کرد...
با زنگ گوشی اش به سرعت گوشی واز جیبش بیرون کشید. عکس نیکا روی صفحه گوشی بود...
دکمه پاسخ رو فشرد و گوشی و روی گوش گذاشت...
صدای نفسهای نیکا را می شنید.چند نفس عمیق کشید...
مثل اینکه نفسهای نیکا رو حس میکنه.نیکا هم در این اتاق هست و معین می خواست از هوایی که نفسهای نیکا در اون جریان داشته تنفس کنه...
-:
ببین....میخوام بگم واقعا چه اتفاقی افتاده بود....من اونجور که تو فکر میکنی نیستم من
نیکا می خواست خودش و تبرئه کنه.
با احساس نفسهایش فقط منتظر یه جمله بود.یا یه کلمه کوتاه...ببخشید...
اما نیکا می خواست از این شرایط شانه خالی کنه.
گفت: من خوب میدونم تو چه جور آدمی هستی...دیگه زنگ نزن
گوشی رو قطع کرد.نمی دونست چرا این وگفته.چرا اینکار و کرده.نمی دونست .... چرا با عشقش اینطور حرف زده.اما گفته بود...
فقط یه کلمه،نیکا با یه کلمه می تونست همه چیز و از ذهنش پاک کنه.
چشم هایش را بست و به خود تلقین کرد چیزی نیست..اما باز هم میترسید....احساس کرد کسی پشت سرش هست...کسی به او نزدیک میشود....سایه ی شاخه های درخت روی دیوار اتاقش افتاده بود و او را بیشتر میترساند.....چشم هایش را باز کرد و آرام با خود زمزمه میکرد معین.....صدای قدم ها نزدیک تر شد....قطره ی عرق از پیشانی اش سرازیر شد....طاقتش طاق شد و موبایلش را گرفت...با دستی لرزان شماره ی معین را گرفت....پس از اولین بوق معین گوشی را گرفت...انگار میدانست نیکا به او احتیاج دارد....قطره ای اشک از گوشه ی چشم نیکا چکید....کمکم گریه اش شدت گرفت و با بغض گفت
-
معین من....خیلی خیلی دوستت دارم و نمیخوام هرگز از دستت بدم....من میترسم....وگوشی را قطع کرد...گریه اش تبدیل به هق هق شد.....ایندفعه همه چیز یادش رفت فقط درمورد معین فکر میکرد...دلش برای لبخند های گاه وبی گاهش ...شیطنت هایش لجبازی هایش...همه و همه تنگ شده بود ....در همین حین طنگ در خورد....با تعجب به ساعت نگاه کرد....یک و نیم نصفه شب....به سمت در رفت و با صدایی لرزان و گرفته پرسید کیه.....معین پس از مکثی کوتاه گفت
-
منم.......معین....
نیکا باورش نمیشد معین باشد...با خوشحالی در را باز کرد و با دیدن معین بی هیچ حرفی در آغوشش پرید....به چشمانش خیره شد و گفت
-
منو ببخش...من
-
تقصیر تو نبود.....
نیکا سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت
-
معین من تو این مدت هیچ حرفی با شاهین نزدم...باور کن
معین نفس عمیقی کشید و گفت
-
میدونم....من همه جا دنبالت بودم....الان تو ماشینم تو پارکینگ خونت بودم....نیکا با چشم هایی گرد شده به او و صورت اصلاح نکره اش خیره شد.....معین فکر کرد الان است که نیکا جمله ای احساسی بگوید اما نیکا پقی زد زیر خنده و گفت
-
ا چقد با این ریشا شبیه بچه میمون شدی!!!
معین خنده ای کرد و او را محکم تر در آغوشش فشرد....
*********
سیامک نگاهی به اطراف کرد و گفت
-
نیکا سوال سه...بلد نیستم...
نیکا لبش را گزید و به سامانیان نگاه کرد...سامانیان در حال جواب رژه رفتن بین دانش آموزان بود....به طور حرفه ای برگه هایشان را عوض کردند و مشغول خواندن و حفظ کردن جواب ها شدند.....آنقدر غرق در این کار شدند که اصلا نفهمیدند سامانیان چگونه به آن ها نزدیک شده است....سامانیان تک صرفه ای کرد که باعث شد هردو از سرجا بپرند....رنگ از روی نیکا پرید پس برای اینکه سامانیان گیر ندهد خیلی تند و سریع گفت گفت
-
برگه ی هردومون همزمان با هم روی زمین افتاد اون اشتباهی مال منو برداشت منم مال اون.... خلاصه داشتیم اسم هارو نیگا میکردم....همین.....
سامانیان لبخندی زد و گفت
-
حالا کی توضیح خواست؟؟؟
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
چیزه آخه میدونید....
سامانیان یک تای ابرو اش را بالا انداخت و گفت
-
تا کسی دیگه ندیده برگه هارو عوض کنید....فهمیدین چی گفتم؟؟
نیکا به سیامک نگریست....قیافه ی سیامک طوری بود انگار موجودی عجیب و غزیب جلویش وایستاده است.....نیکا سری تکان داد و گفت
-
باشه باشه آقا....حتما
*******
-
عجبببب دیدی؟؟ اصلا چیزی نگفت......من مونده بودم چی بگم!! نه از اون با لگد پرت کردنش نه از این کمک کردنش!!
نیکا پفی کردو گفت
-
تازه کجاشو دیدی!! اونروز منو سوار کرد و رسوند خونه!!
سیا این دفعه سر جابش ایستاد و گفت
-
نههههههه بگو به قرآن
-
به قرآن
-
بگو به جون مامان بزرگ!
-
به جون...اه برو بابا دیووونه...
********
از شرکت بیرون آمد و با خوشحالی به سمت ماشین معین رفت
-
سلااااااام
-
سلام عزیزم....چرا دیر کردی؟
-
هی یکم کار مونده بود بعد به خودم گفتم بزار انجامش بدم تو که عجله ای نداری؟؟
-
نه ....بریم شهربازی....یا سینما.....یا
نیکا دست هایش را به هم کوفت و گفت
-
وای خداااا معین عاشقتممممم
************
هردو بستنی به دست داخل ماشین نشستند...معین به جلو خیره شد و گفت
-
اه این احمقم نمیفهمه...دوروزه هرجا میریم دنبالمونه!!.....بابا میگن خشگلی دردسر داره همینه دیگه....
نیکا اخم هایش را در هم کشید و از بستنی گاز زد...
-
راس میگی دیگه.....بس که خوشگلم هرکی میبینتم عاشششقم میشه!!
معین خنده ای کرد و گفت
-
خب حالاااااااا پررو نشو!
و برگشت و به نیکا نگاه کرد...دهن نیکا پرشده بود و هیچ بستنی در دستش نبود.....با انگشت اشاره سرش را خاراند و گفت
-
ببینم الان دستت به بستنی گنده نبود؟
نیکا که نمیتوانست حرف بزند اشاره ای به دهنش کرد و سری تکان داد....معین چند بار پلک زد و گفت

امان از دستت ديوووووونه

-نیکا
-
جانم؟
-
چرا میری سر کار؟
-
چون دلم میخواد
-
باز شیطون شدیا!
-
نه خب ....میدونی من...از کوچیکیم تو فقر بزرگ شدم....راستش همیشه با خودم فکر میکردم بزرگ شدم حتما باید به...بچه های نیازمند کمک کنم....با خودم فکرکردم حالا همه چی دارم میرم سر کارو حقوقم و به این بچه ها میدم.....
معین بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت
-
میدونستم جوابی میدی که ...منو شکه میکنه!!
نیکا اخم کرد و گفت
-
نکنه فکرک ردی میخوام پول جمع کنم؟
-
نه بابا....همینجوری.....
-
راستی سیامک زنگ زد گفت یه سر میاد اینجا....
-
ا؟ چرا به من زنگ نزد؟
-
نمیدونم....
-
باشه....
******
سیامک تک صرفه ای کرد و گفت
-
راستش همونطور که میدونید و منو سارا دو ساله با هم نامزدیم....و فکر کنم براتون سوال پیش اومده که چرا عروسی نمیکنیم.....راستش مشکل ما اینه که .....جواب آزمایش هایی که دادیم.....منفی بود.....میدونیدکه....
نیکا آهی کشید و به سیامک خیره شد....او را دوست داشت....نمیتوانست ناظر درد کشیدنش باشد....هیچ وقت....
-
حالا ....چی شد؟؟ چرا اینجا؟
-
میدونید اومدم باهاتون مشورت کنم...بنظرتون چیکار کنیم؟؟ سارا باید یا منو انتخاب کنه یا....بچه....میدونید اگه بچه رو انتخاب کنه ...داغون میشم....داغون...
معین به نیکا خیره شد....نیکا آنقدر عصبی و ناراحت بود که حتی متوجه نگاه معین نشد....
-
حالا چی؟؟ من مطمئنم سارا تورو انتخاب میکنه....هیچ کی نمیتونه از یه آدمی مثه تو بگذره!میدونی نیکا از کنار معین برخاست و کنار سیامک نشست.
-
میدونی سیا....سارا اگه ولت کرد که اونم اصلا احتمال نداره....خودم میکشمش خوبه؟
سیامک به چشم های نیکا خیره شد و گفت
-
نه....نمیخوام همچین اتفاقی بیفته...هیچوقت...
نیکا لبخندی پر از اطمینان زد و گفت.
-
ببین همه چی درست میشه.....همه چی...
معین نظاره گر این دونفر بود آنقدر غرق در حرف زدن شدند که اورا فراموش کردند....
******
-
معین
-
چیه؟
-
بنظرت سارا سیامکو انتخاب میکنه؟
معین کلافه روزنامه را ورق زد و گفت
-
نمیدونم...اصلا به ما چه...
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
واااااا....لابد تا دیروز من بودم که سنگ دوستیه قدیمی رو به سینه ام میزدم....
-
ببین....اون مشکلاتشون...کاملا شخصیه...میبینی منی که دوست صمیمیشم فوضولی نمیکنم ولی تو؟؟؟
نیکا از جایش برخاست و به سمت آشپزخانه رفت....معین سری تکان داد و مشغول خواندن روزناه شد...
*******

معین از اینه به در خروجی دانشگاه خیره شد.در همین حین زنگ گوشی اش بلند شد.
-:
سلام سیا.
-:
سلام داداش.خوبی؟
-:
بد نیستم
-:
چیکار کردی؟
-:
ما اماده ایم.
-:
اوکی...می بینمتون....
-:
زود بیاینا....دیر کنین پوست کلتون و خودم می کنم...
-:
هوی چشمم روشن به زن من چیکار داری؟
-:
زن شما قبلش دوست خودمه...
-:
هان...؟
-:
هیچی...زود بیاین.
قبل از اینگکه معین حرفی بزند قطع کرد.لبخندی بر لب نشاند و گوشی را روی داشبورت گذاشت.دقایقی بعد نیکا از در بیرون امد.نگاهی به اطراف انداخت و به طرف ماشین امد.
سلام کرد و سوار شد.
-:
خوبی؟
-:
ممنون.شما خوبی؟
-:
منم خوبم.خانمم و که میبینم خوب میشم.
نیکا خندید ومعین ادامه داد:خسته شدی؟
-:
نه.خوبم.نمی دونم چرا امروز سیا نیومده بود.
-:
حتما کار داشته تو مطب.سیا که به درس خوندن احتیاج نداره.اینم که می خونه از روی عشق و حالشه.
-:
اره دیگه.اگه همون موقع جلوی خونوادش می ایستاد و به جای پزشکی،حسابداری می خوند الان مجبور نبود با این سنش دوباره بره سراغ درس و مشق.
معین با نیشخند گفت:یعنی خیلی پیر شده؟
-:
اتفاقا اصلا سنش بهش نمیاد.من اولا فکر می کردم دوسه سالی از من بزرگتر میشه.
-:
لامصب جوون مونده.
نیکا با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:خونه نمی ریم؟
-:
نه.
-:
کجا میریم؟
-:
یه جایی؟
-:
کجا؟
-:
نیکا نپرس به وقتش می فهمی.
-:
إ؟نمی شه که.
-:
میشه.صبر کن.

**********

از شهر خارج می شدند که معین گوشه ای توقف کرد و از ماشین پیاده شد.
نیکا نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ماشین سیامک پیاده شد.
سارا هم پیاده شد.همدیگر را در اغوش گرفتند.
سیا گفت:احوال بهترین دوست من؟
-:
امروز دانشگاه نیومدی!
-:
داشتیم برنامه سفر می ریختیم دیگه.تنها شما سوپریز نشدین که این خانم ما هم باید سوپریز می شد.
نیکا با تعجب گفت:سفر؟
سارا خندید و گفت:معین چیزی بهش نگفتی؟
-:
نه هنوز.
سارا گفت:نیکا جون داریم می ریم شیراز.
نیکا لحظه ای گنگ نگاهش را به معین دوخت بعد به خود امد و گفت:شیراز؟
-:
امتحانات تموم شده بود.این مدتم خسته شدی.فکر کردم یه سفر لازمه تا سر حال شی.
نیکا بی توجه به ماشین هایی که رد می شدند در اغوش معین فرو رفت.
سیامک خندید و گفت: هی خانم وسط خیابونه ها.می خوای هنوز تو جاده نرفته به جای شیراز بریم اداره پلیس.
تا بیاین ثابت کنین زن و شوهرین بیچاره شدیم.
نیکا با خجالت از معین جدا شد.
معین دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و گفت:تو که بیچاره ای از این بیچاره تر.
سارا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:بریم دیر شد.منا منتظره مونه.
معین گفت:بریم.
همگی سوار ماشین شدند.
نیکا با هیجان گفت:وسایلمون چی؟
-:
همشون صندوق عقبه.
-:
خیلی ممنون معین.
-:
کاری نکردم.هر دو مون به این سفر احتیاج داشتیم.
-:
مامان چی؟
-:
مامان دیروز رفته،ما هم زودتر بریم که دیر برسیم صدای منا در میاد!
-:
معین منا....
معین که نگرانی او را درک می کرد گفت:نگران نباش خانم.منا خیلی خواهر خوبیه. تو رو هم خیلی دوست داره. جند باری که باهاش حرف زدی.محمد هم مثل مناست.مطمئنم خیلی زود باهوش دوست میشی.
فقط حواست باشه وروجک دایی بلایی سرت نیاره.می دونی که شهاب اتیش پاره هست.

بالاخره رسیدند...نیکا با استرس نگاهی به خانه ی خواهر شوهرش انداخت ....خانه ای بزرگ و سه طبقه ای .....در فکر فرو رفت...اگر او را به عنوان همسر معین نمیپذیرفتند چی؟؟ اگه فکر میکردند او از معین سو استفاده میکند چی
-
نیکاااا معین دستش را جلو ی صورت نیکا تکان داد و باز هم داد زد
-
نیکااا کجایی؟؟
نیکا از جایش پرید و به معین نگاه کرد.....معین انگار فهمیده چه اتفاقی افتاده گفت
-
ای بااااابااا الکی استرس داری....عزیزم مطمئن باش باهات رفتار خوبی دارن....اگه نداشته باشن خودم میکشمشون باشه؟؟؟
نیکا لبخندی زد و گفت باشه...
در باز شد و زنی نسبتا زیبا با چشم هایی خاکستری و لب و دماغ معمولی و مردی بلند قد و هیکلی با چشم هایی سیاه معمولی و دماغی بلند و زیبا و پوستی گندمی به سمتشان آمدند....نیکا با اضطراب به آن ها نگاه کرد.....سیامک و سارا و معین هم به سمتشان رفتند و مشغول خوش و بش شدند
-
سلاام سارااااا...خدا نکشدت کجایی دختر؟ شنیدم رفتی شمال....خب میومدی اینجا....ناگهان چشم منا به نیکا افتاد نیکا دستپاچه سری و تکان داد و به سمتش رفت....منا نگاهی به معین انداخت و دوباره به نیکا انداخت.....اخم هایش را رد هم کشید...قلب نیکا تندتند میتپید....همانجا ایستاد...دو قدم با هم فاصله داشتند...منا پوزخندی زد و جدی تر به نیکا خیره شد....نیکا بزور آب دهنش را قورت داد و سرش را پایین انداخت.....اما ناگهان منا زد زیر خنده و نیکا را در آغوش کشید.....نیکا متعجب به هرسه نفر خیره شد آن ها هم میخندیدند....نیکا همه چیز را از یاد برد و گفت
-
باشه.....پس میدونستین؟؟ نقشه کشیده بودین؟؟؟باشه کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه....
منا لپ نیکا را کشید و گفت
-
قربونت برم.....ترسیدی؟؟ آخه معین زنگ زد گفت یکم سرکارت بزاریم....وای خدا چه عروس خشکلی نسیبمون شد....
نیکا لبخندی زد و گفت
-
چشاتون خشگل میبینه....
در همین حین صدای پسر بچه ای راشنید
-
ماماااااااااااان....به کی میگی قربونت برم؟؟ مامان میخوای بازم؟؟؟
منا خندده ای کرد و گفت
-
نه قربونت برم همون یه بار کردی پدرم دراومد...بیا با زن دایی آشنا شو....نیکا با خنده نگاهی به چشم های مشکی پسرک انداخت....
-
سلام عزیزم...بیا بغل خاله..
پسرک خنده ای کرد و گفت
-
نمیخوام....
**************

همه وارد خانه شدند و روی مبل ها نشستند....منا وارد آشپزخانه شد و گفت
-
خب تعریف کنید...چه خبر؟؟نمیدونید وقتی فهمیدم میاین چقد خوشحال شدم...
سارا خمیازه ای کشید و گفت
-
اوووووه اون موقع خوشحال شدی چند روز بعدش میبینیم هنوزم خوشحالی یا نه!!
محمد شوهر منا گفت
-
نه بابا سارا خانوم این چه حرفیه؟؟والله راستش وقتی به مناخانوم گفتم شما همتون میاین چشاش گرد شد و نیشش تا بناگوش باز شد....همون لحظه فکر کردم سکته رو زده....
معین خنده ای کردوگفت
-
امان از دست خواهرگرامی ام....نمیدونی هرروز که میخوابم به جون مامان بزرگم قسم هی برات دعااااا میکنم....اگه الان میبینی زنده ای و سلامت بخاطر همین دعاهاست ها!!
منا از آشپزخانه جیغ زد
-
معییین بخداا میکشمت....
همه خندیدند و معین با درماندگی گفت
-
از این به بعد به جون من دعا کنید....
منا با سینی چایی بدست وارد جمعشان شد....
-
نیکا جان.....چرا حرف نمیزنی؟؟ معین که میگفت از بس شیطونه یه دیقه یه جا نمیشینه!!
نیکا تک صرفه ای کرد و گفت
-
راستش امروز یکم خسته ام انشالله از فردا شروع میکنم....سارا خنده ای کرد و گفت
-
وای ترخدااااا....نمیدونید این زوج چقد مارو عذاب دادن....توروخدا دوروز یه جا بشین ما استراحتمونو کنیم....راستی این شهاب کوش؟؟؟ شهاااااب خااااله
منا آهی کشید و گفت
-
نه ترخداااا صداش نکن....بزار همون کارتونشو نیگا کنه....نمیدونی چی از دستش میکشییییم....
محمد سری تکان داد و گفت
-
آره بااباااا....هر روز ااگه پوست از سرمون نکنه نمیتونه زنده بمونه....
معین خنده ای کرد و گفت
-
خب به زن داییش رفته....
سیامک که تا آن لحظه ساکت بود لب باز کرد و گفت
-
نه معین جان....نیکا رو الکی محکومش نکن....نیکا که از قصد نمیکنه...ولی این شهاب در به در شدههههه....
معین حرفی نزد و به سیامک خیره شد.....سیامک خیلی تغییر کرده بود....خیلی.......
نیکا دست هایش را بهم کوفت و گفت
-
آفرین....بالاخره یکی پیدا شد طرفداریمو بکنه.....سارا قربون شوهرت بری ایشالله....
سارا مشتی به بازوی سیامک زد و گفت
-
ایششش من قربون این بچه سوسوووول؟/عمرا....راستی مهدیه خانوم کوش؟؟
معین گفت
-
رفته خوابیده...مثه اینکه سرش درد میکرد.....
منا سری تکان داد و گفت
-
خب بچه ها فردا بریم کجا؟؟؟؟؟
نیکا زود تند سریع جواب داد
-
حافــــــــظیه!
همه با این نظر موافقط کردند و مشغول گفت و گو درباره ی مسائل دیگه شدند....
معین دستش را در دست گرفت و نیکا را به خود نزدیک تر کرد.
وارد حافظیه شدند.بر مزار حافظ رفتند.
منا دیوان حافظش را بیرون اورد و برای همه فال گرفت.
نیکا با ارامش خود را در اغوش معین جا داده بود.
سارا و سیا ناراحت بودند و به هم خیره شده بودند.
معین برای ان ها ناراحت بود.نیکا حق داشت.زندگی اون دوتا باید با هم می بود.
اصلا زندگی خودشون چی؟ نیکا ومعین چی؟ می تونستن با هم باشن تا اخر؟
باید با سارا حرف می زد.
با صدای نیکا به خود امد:معین کجایی؟
-:
همین جام عزیزم.
-:
بریم؟
-:
بریم.
نگاهی به اطراف انداخت بچه ها از انها دور شده بودند.
نیکا کنارش بود و به او خیره شده بود.ناخوداگاه بوسه ای بر لبانش زد و گفت:بریم.
به همراه نیکا به دنبال بقیه رفتند.
-:
نیکا؟
-:
بله؟
-:
به نظرت سارا و سیا چیکار می کنن؟
-:
نمی دونم.کاش می تونستیم کمکشون کنیم.

*********


-:
هی نیکا.
نیکا که رو به روی تلویزیون نشسته بود و مشغول تماشا بود گفت:چیه؟
-:
بیا بریم بیرون.
-:
همه خوابن
-:
خواب باشن.ما به دیگرون چیکار داریم؟
نیکا با تعجب گفت:یعنی دوتایی بریم؟
-:
حق نداریم با هم بریم؟می خوام با زنم برم بیرون.پاشو زود اماده شو.
نیکا نگاهی به صورت خوشحال معین انداخت و گفت:باشه.

دقایقی بعد هر دو اماده از خانه خارج شدند.
معین نگاهی به اطراف انداخت و گفت:فالوده شیرازی دوست داری؟
نیکا با هیجان دستهاش و بهم کوبید و گفت:خیلی.
-:
پس بریم.اولین فالوده بعد از ازدواجمون و بخوریم.
نیکا ریز خندید و گفت:بریم.

*********

-:وای خیلی خوردم
معین با لبخند نگاهش کرد و گفت:کجا بریم؟
-:
هر جا شما بگی...
-:
بریم شاهچراغ.
-:
بزن بریم اقا.



**********

معین کنارش ایستاد و گفت:چی خواستی؟
نیکا با حواس پرتی به طرفش برگشت و گفت:هان؟
-:
میگم چی خواستی؟چی نذر کردی؟
-:
خواستم تا اخر عمرم کنارم باشی.
معین با خوشحالی گفت:می دونی من چی خواستم؟
-:
چی؟

-:حدس بزن!
-:
اوممم.نمی دونم...
-:
یه حدسی بزن...
-:
نمی دونم.با من بودن؟
معین با شیطنت گفت:یه جورایی؟!
-:
بگو دیگه معین...
معین دستش را دور شانه های نیکا حلقه کرد و زیر گوشش گفت: من خواستم یه دختر خوشکل با چشمای ابی مثل مامانش بهم بده.
گونه های نیکا از خجالت گلگون شد و لبخندی زد.

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:, | 14:24 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود